در جست و جوی حقیقت (پارت 2-6)

آنچه گذشت:
همون طور که حدس زدم اون گوشی بود . دیگه مطمئن شدم اون دیشب خونه نیومده . نمی دونستم چیکار کنم ... زنگ بزنم پلیس؟ حلال احمر؟ آمبولانس؟ چی کار کنم؟ کاملا حول شده بودم
زمان حال : .... ادامه داستان:
کاملا حول شده بودم ... تصمیم گرفتم برم شرکت و از بقیه کارکنان بپرسم که دیدنش یا نه؟
خودمو جمع و جور کردم و سریع از خونه زدم بیرون .
در تمام مدت به این فکر میکردم که کجاست؟ زودتر از چیزی که فک می کردم رسیدم شرکت و با عجله رفتم سمت اسانسور و منتظر شدم اسانسور بیاد . وقتی به طبقه ی سوم رسید پیاده شدم .فقط با گیجی دور و ورم رو نگاه می کردم که دیدم کارکنان دور هم جمع شدن و دارن صحبت میکنن . به طرفشون دویدم و یکی از اون ها که یک خارپشت سیاه با چشم هایی به رنگ یاقوت قرمز افسانه ها با یک هودی مشکی بود داشت به حرف های بقیه با لبخند خاصی گوش می داد ... ولی وقتی دید من دویدم اونجا لیوان قهوش رو گذاشت روی میزو به سمتم اومد . دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: سلام.میتونم کمکتون کنم؟ برام عجیب بود ... یعنی بین این همه ادم فقط اون متوجه من شده؟!!
از زبان جک (همون کسی که قبل از اینکه ایوان بیاد بشینه میز کناری سونیک اون نشسته بود) :
داشتم با یکی از همکارام حرف می زدم و لیوان چای نبات توی دستم رو هم میزدم . گرم صحبت بودم که یهو دیدم یک دوست قدیمی داره با یک نفر صحبت میکنه . رو به همکارم گفتم: من الان میام . همون طور که لیوان رو توی دستم گرفته بودم رفتم سمتش و سلام کردم . اون هم که داشت با یک ادم جدیدی که تا حالا ندیده بودم صحبت می کرد با دیدن من چهرش جدی شد .... با صدای خفه ای گفت: چیه؟
این رفتار اون دوستی که می شناسم نبود ولی رفتارش اشنا بود .... اب گلوم رو قورت دادم و اهسته گفتم: خب رفیق قدیمی حا... حرفم رو قطع کرد و باصدای بلندی که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: ایوانم .
همون لحظه خشکم زد و لیوان دستم افتاد و شکست .
یعنی خودش بود؟ خود خودش؟!! مگه نمی خواست گورشو گم کنه؟ (نویسنده : ببخشید خیلی رک بود ولی در آینده متوجه میشید چرا این جوری گفت و حتما بهش حق میدید) کلی سوال توی ذهنم بود و داشت دیوونم می کرد . که با صدای همکارم به خودم اومدم و دیدم ایوان یک دستش رو دور گردن پسر جدیده انداخته و داره لنگ لنگان دور میشه . نفهمیدم چی شد و چطور شد ولی خم شدم تا تیکه های شکسته ی لیوانم که الان مثل افکارم پراکنده شده بود رو جمع کنم که دیدم یکی ازونا خونی هست !! . برام سوال بود که چرا؟ چرا فقط یک تیکه؟! همین طور بقیه تیکه های خورد شده رو جمع می کردم که همون جا فهمیدم چه گندی بالا اوردم .... اون حتما منو می کشه !!!
این داستان ادامه دارد ....
نویسنده: امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه نظرتون؟:)
دیدگاه ها (۸)

چند تا عکس از کاراکتر ها2:

خبر فوری از اسکویید گیم:

طنز هاناکو:)

طنز خنده دار سونیک 2(درخواستی)

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط